خاطرات يك پليس
تاریخ : سه شنبه 17 شهريور 1394
نویسنده : mohammad

                                                    به نام خدا

نام کتاب : خاطرات یک پلیس اسنثنایی

نویسنده : میلاد بهادیوند

                                                   فصل اول

روزی مردی کونگفو باز به روستای خود می رفت اما در سر راه به 2 مرد کاراته باز بر  خورد.آن مرد کونگفو باز که اسمش میلاد بهادیوند بود به آنها گفت: برید کنار از سر را هم.                          

اما آن 2 مرد کاراته باز گفتند: این روستا را ما دور تا دور خریدیم و نمی گذاریم کسی از زمین هایمان رفت و آمد کند، پس بنابر این روستا برای ما ست. میلاد که از این حرف آن کاراته بازان بسیاری اعصبانی شد مجبور شد که با آنان درگیر شود در این درگیری یکی از آن 2 کارته باز کشته و دیگیری مجروح شد، آن یکی کارته باز که زنده ماند از دیدن قدرت زیاد میلاد به شدت ترسیده بود، میلاد نیز در همین هنگام گردن آن کاراته باز را با دست محکم گرفته بود و به توسط یک نقشه زیرکانه که در همان زمان سریع طراحی کرد که ، اینکه راهی پیدا کند تا بتواند وارد گروه آنها شود و همه اطلاعات لازم را به دست آورد و به توسط پلیس آنها را از بین ببرد و روستای خود را از دست آن نامردان نجات دهد. به همین منظور آن کاراته باز را تحدید کرد که اگر اسم رئیسش و چند نفر اند را نگوید و چگونه میتواند یکی ازپست های بالا را درتصرف خود قرار دهد او را بکشد.

او  نیز مجبور شد همه چیز را بگوید.

گفت:که اسم رئیس من داوود است، ما 41 نفر هستیم.

 و اگر می خواهی یکی از پست های بالا را در تتصرف خودت در بیاوری باید با من به پیشه معاون رئیس رود و به دورغ بگوید که تو یکی از فامیل های نزدیک من هستی و با معاون رئیس به پیش داوود می رویم ، و به داوود بگو که می خواهی جزء یکی ازگروه شوی و او نیز به تو می گوید:می خواهی به مقام من برسی؟ تو باید بگویی بله، او به تو می گوید که با 30 نفر از نیرو های من مبارزه کن و اگر توا نستی هر30 نفر را شکست دهی  بعد با معاون من مبارزه می کنی اگر پیروز شدی می آیی با من مبارزه می کنی ولی اگر از معاون من شکست خوردی جزء یکی از30 نفر می شوی . اگر از من شکست خوردی معاون من می شوی و اگر پیروز شدی تو رئیس و من معاون تو می شوم ولی اگر از آن 30 نفر شکست خوردی تو با دیدبانهای من مبارزه می کنی اگر حد اقل 1 نفر هم شکست دادی جزء یکی از دیدبان ها می شوی ولی اگر نتوانست 1 نفر هم شکست دهی از گروه ما حذف می شوی. 

ولی تو باید همه حرف هایش را به غیر از این که اگر من را شکست دهی رئیس من میشوی باور کنی زیرا این حرف اش دورغ است. چون بفهم زورش را داری تو را می کشد در هنگام مبارزه هم نباید جوری مبارزه کنی که بفهمد زورش را داری و هم نباید بفهمد که من این چیزها را می دانم ، چون هم من و هم تو را میکشد.                                                            

میلاد گفت:دیدبان ها تعدادشان چند نفر هستند؟و اسم معاون رئیست چیست؟کار دیدبان ها چیست؟وتو جزء کدام دسته هستی؟

او جواب داد: افراد این باند41 نفر است. که 1 نفر رئیس،1 نفر معاون رئیس،30 نفر محافظ معاون رئیس و رئیس،و اما 11نفر بعدی که شامل دیدبان می شود من جزء همان 11 نفر دیدبان هستم. ما دیدبان ها به 5 گروه 2 نفره تقسیم شدیم که یک گروه 3 نفره هستند به آن گروه، گروه قدرتی می گویند، و به گروه ما و گروه های دیگر که 2 نفره هستند گروه عادی میگویند. کار ما 11 نفر این است نگذاریم کسی وارد روستا شود، اگر پلیس آمد سریع پیش رئیس می رویم به طوری که پلیس مارا نبیند ، و بعد به تمامی دیدبانهای دیگر خبر می دهیم سپس مخفی میشویم.

اسم معاونه رئیس دانیال است . 

میلاد همه ی حرفهایش را قبول کرد اما آمادگی این هم داشت که آن کاراته باز به او دروغ گفته و بخواهد در پیش داوود همه چیز را بگوید واو را بکشند.

فصل دوم

 میلاد با آن کارته باز رفت پیش دانیال و کارته باز به دانیال گفت: که این آقا یکی از فامیل های نزدیک من است ، با رئیس کار داریم دانیال آن 2 مرد  را پیش داوود برد . کارته باز که می دانست میلاد میخواهد این باند را از بین ببرد و نیز جان خود در خطر است ، به جای اینکه طبق نقشه عمل کند به داوود گفت: قربان این مرد با زور من اینجا آوارده و میخواهد شما را بکشد. 

داوود فوراً دستور داد به سربازاش که آن میلاد را بکشند. طی این فرصت که سربازان داوود داشتند با میلاد می جنگیدند ، آن کارته باز به داوود گفت: قربان این کنفو باز سعید هم گروهی من را کشده است. داوود جواب داد: عیبی ندارد سرباز ها او را میکشند و یکی از اعضای گروه قدرتی را هم گروهیت میکنم.

میلاد هنگامی که سربازان به او داشتند حمله میکردند 2 تا نانچیکو خود را بیرون آورد و با آن عده ای رازد و بعضی از دیدن کتک خوردن یارا نشان و ترس از اینکه مثل یاران نشان کتک بخورند عقب نشینی کردند و پا به فرار گذاشتند.

میلاد بعد از اینکه حساب آنها را رسید آن نامرد کارته باز را نیز کشت. داوود و دانیال از قدرت زیاد میلاد به شدت ترسیدند. داوود  به دانیال دستور داد که با آن کنفو باز  بجنگد. دانیال با ترس شدید به میلاد حمله کرد، میلاد نیز با دانیال شروع بجنگید کرد. داوود طی این فرصتی که میلاد داشت با دانیال میجنگید پا بفرار گذاشت و به بیرون از روستا رفت در راه خروج از روستا به2 دید بان رسید، به آنها گفت: تمامی دیدبان ها را به این جا بیاورند حواستان باشد 2 دیدبان گروه چهارم  کشته شده پس دنبال آنها  نباشید.

میلاد نیز در روستا دنبال داوود و اعضای گروه داوود تا چند دقیقه ای گشت اما کسی را نیافت. از گشتن دنبال آنها منصرف شد، و به پاسگاه رفت و همه چیز را گزارش کرد.

وقتی دیدبان ها آمدند داودد به آنها گفت که باید سریع از روستا بیرون روند و بعداً همه موضوع را توضیح دهد وقتی آنها به بیرون روستا رفتند داوود همه موضوع را برای دیدبان ها توضیح داد  و به آنها گفت: که باید گروه کوچکتری تشکیل دهیم و اللحساب در شهر به طور مخفیانه به قارت مغازه ها بپردازیم تا بعد به فکر راه چاره ای باشیم.    

فصل سوم 

 پاسگاه چندین نیرو به آن روستا  فرستاد و نیروها به غیر از برخورد با شورش مردم آن روستا برعلیه آن گروه و چندین مجروح وجسد به چیز دیگری برخورد نکردند.      

سرهنگ، پرونده آن گروه را برای میلاد آورد، در پرونده نوشته بود که این گروه رئیس دیگری نیز در آمریکا داشته بودند که با هم قاچاق صلاح و قاچاق  مواد مخدر می کردند و رئیس اصلی به توسط پلیسهای آمریکا کشته شدند و این گروه که در ایران فعالیت غیر قانونی داشتند به توسط پلیس های ایران از244 نفر به41 نفر رسیدند و با 1 جت و 1 هلیکوپتر پا به فرار گذاشتند.

پلیس ها 2 موشک برای آنها فرستادند. آنها با توسط چترهای نجات، نجات یافتند. اما با تفنگ پلیس ها عده ای را کشتند وعده ای را مجروح کردند و رئیسشان که تنها کسی بود با خود تفنگ حمل کرده بود گلوله به دستش خورد و تفنگش از دستش افتاد. آنها 1 کامیون دزدیدند و فرار کردند پلیس ها نیز رد آنان را گم کردند. 

وقتی پلیس ها آمدند و همه چیز راگزارش کردند میلاد از آنان پرسید: توانستید رئیس و  بقیه ی افراد که فرار کردند را دستگیر کنید؟ اما پلیس ها جواب دادند :متأسفانه خیر. تا ما رسیدیم همه ی آنها فرارکرد بودند.

 پلیس ها نیز به میلاد یک نشانه افتخار دادند.

چند روز بعد میلاد در یک رستوران بود، که همه ی آن کارته بازها برای قارت رستوران به آن رستوران ریختند،  اما حواسشون به میلاد نبود. میلاد سریع برگشت و یکی از دزدها میلاد را دید و به بقیه دزد ها گفت . وقتی دزدها میلاد را دیدند تعجب کردند و همه گفتند: میلاد! ، میلاد نیز گفت: به به ! خوشحال شدم از دیدنتون از این طرفا؟ و حمله کرد به دزدها عده ای کشته و عده ای مجروح شدند و از تلفن مغازه  به 110  زنگ زد و گفت : سریع چند نیرو  به این آدرس که می گم بفرستید .

پلیس ها آمدند و دزدها را دستگیر کردند و میلاد نیز همراه پلیس ها رفت پاسگاه و پلیس ها به میلاد مدال افتخار دادند و از میلاد پرسیدند که دوست داری یکی از پلیس های اسنثنایی ماباشی میلاد نیز گفت: با کمال میل . میلاد علاوه بر مدال افتخار و عضویت دریکی از نیروهای پلیس اسنثنایی در پاسگاه یکی از شجاعترین کنگفوبازهای ایران شناخته شد و نیز در تلویزیون از وی  مصاحبه کردند، در اخبار پست و مقام هایی که به وی داده بودند اعلام کردند. رئیس رستوران از میلاد تشکر کرد و هدیه ای هم به میلاد داد.   

            


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید